آخرشب رفتم حرم امام رضا و برای آینده خودم و همه دختر خانم های نازنین دعا کردم ؛
یک بستنی فروشی خیلی فوق العاده رفتم که صفر تا صد بستنیت رو خودت تزئین میکردی ..
یکی از عزیزترین دوستام رو قرار گذاشتم و دیدم
برای خودم یک عطر با بوی رویایی که همیشه دوسش داشتم و خیلی گرون بود خریدم و توی یک جعبه خیلی قشنگ به خودم هدیه کردم :) دیگه آخرین روز دختر بود آخه :)
بعدش رفتم پیش آقا
همسرم اومد دنبالم از حرم چون خیلی دیروقت بود ؛ خسته بود و حتی تبریک هم نگفت ، یعنی فکر کنم یادش رفته بود :)
بعدش هم چون قرار گذاشته بودیم فقط یکشنبه ، سه شنبه و آخر هفته با هم باشیم تا پدرم دوباره بهمون حمله نکنه ، منو آورد خونه
با اینکه خب امشب خاص بود ، کاش یه برنامه میچید هر چند سبک ، کاش حواسش بود ..
دلم خیلی گرفته :)
فردا هم بلیط موج های آبی گرفتم که به یادموندنی بشه همچین روزی
ولی امشبم یادم نمیره ..