تو معدن کار میکنن همه بدبخت و بی پول
داود آدم دس به خیری هس
زمین پدریش تو یه منطقه قاچاقچی نشینه
بچه های دوست قدیمیشو تو اون محل پیاده میبینه دلش میسوزه نکنه بلایی سرشون بیاد
سوارشون میکنه
بعد میخواد نصیحت کنه میگه حواستون باشه اینجا تنها نیایید
اصن چرا تا من گفتم دوسته باباتونم بهم اعتماد کردید
یهو دختره خودشو داداششو از در ماشین پرت میکنه بیرون