یکیشون تو پنجره داخلی اتاقم خونه ساخت
هیچی دیگه اول خودش بود
بعد تخم هاش دوتا بودن
بعد در اومدن
بزرگ شدن در یه حدی
ولی نمیتونستن بپرن یا چی
یه روز یکیشون غیب شد
بعدا دیگه مامانه نیومد
بعد چون پنجره داخلی اتاقم بود و دلمون میسوخت پشت تختم کلی چوب و کثیفی پر شده بود خیلی وقتم اینا نذاشتن پنجره رو ببندیم چون اگه میبستیم کاملا تو خونه بودن انگار
هیچی دیگه یه روز من گفتم کاشکی این بچه هه هم بره خیلی داریم اذیت میشیم اتاقم رو کثیفی برداشته
رفتم بیرون اتاق اومدم داخل دیدم با اینکه نمیتونست راه بره ولی خودشو کشونده بیروون پنجره مشخص بود بهش بر خورده
هیچی دیگه اونم رفت و مامانشم اومد دید نیست اونم رفت و من بلاخره تونستم بعد چند وقت داخل اتاقم شم🥲