تا به امروز هر حرف و حدیثی درباره بیمارستان و دکترا مرم میگفتن نه نظری میدادم و نه چیزی میگفتم، بی تفاوت رد میشدم..
اما امروز... خاله ی من تقریبا یک ماه پیش متوجه شد که یک توده تو رحمش هست و چون نمیتونست ادرارشو دفع کنه مجبور شدیم بیمارستان بستریش کنیم.
حدود ۳ هفته توی بخش بود و ما هر روز میگفتیم چراعمل نمکنیین و توده رو در نمیارین؟؟ چون خالم تو این ۳ هفته هیچی چیز تاکید میکنم هیچ چیز بجز یک نوع پودر و سرم نخورده بود و بیچاره مدام ازمون درخاست اب میکرد😭
خلاصه هفته قبل شنبه تصمیم گرفتن که عمل کنن و تده رو در بیارن
عمل با موفقیت صورت گرفت
ولی خالم از روز شنبه که عمل بود تا روز ۲شنبه بیهوش بود و توی ای سی یو بود
تو این چند روز ما اصلا حق نداشتیم پیشش بمونیم و میگفتن مراقب نمخاد
امروز که رفتم دیدمش دلم میخاست بمیرم😭😭
خاله ی عزیز من توی یه اتاق تنها، با دستو پای بسته، با زبونی که از بس خشک بود که مثل نمیدونم چه مثالی براش بزنم مثله یه چیز سفت شده، بود
موقعی که دیدمش نابود شدم😭😭
چرا دست وپاهاشو بسته بودن؟؟؟ اخه خالم هیچ مشکل روانی چیزی نداشت که
چرا نمیذارن کسی پیشش باشه؟؟ خودم دیدم اشکش از گوشه چشمش داشت پایین میومد، دستاش بسته بود چجوری پاکش کنه؟؟
یه ادم سالمو اگه بصورت خابونده دست و پاهاشو ببندی و ۱ ماه هیچی نخوره مطمئنم از ترس و گشنگی میمیره خالم که مریضه
😭😭😭😭😭