سلام.اونموقع ها۱۶سالم بود خیلی اتفاقی با شوهرم آشنا شدم هشت سال باهم دوست بودیم عاشق هم بودیم با خانواده ها جنگیدیم بادوستابااقوام انگار همه دنیا یک طرف بودن مایک طرف همه میخواستن یک جوری ب روش خودشون ماروازهم جداکنن ولی نتونستن آخرشم منو تو خونه زندانی کردن گوشی ازم گرفتن کتکم میزدمهرچی حرف زشت بود هزارتاتهمت ب من گفتن درصورتی ک ماتواین هشت سال فقط و فقط دست هموگرفته بودیم خلاصه شوهرم از خونشون فراری شده بود منم بیست روز ن غذاخوردم ن چیزی آخرشم حالم بده شد خون بالامیاوردم دیگ خلاصه ب هر بدبختی بود راضی شدن ولی ن عروسی گرفتن ن خرید کردن ن جهیزیه درست درمون ن پول دادن ن هیچی شوهرم کلا دوماه شده بود اومد سرکارمشهد ماهیچی پول نداشتیم هیچکی پشتمون نبود یکسال و خورده ای همینجوری بی کس و تنها بودیم بعدش ک دخترم دنیااومد یکم خانواده هادورمون گشتن هوامونوداشتن اونم فقط بخاطردخترم