۱۳ ۱۴ سالگی ب زور مامانم با کسی ک خودش دوست داشت و پسندش بود ازدواج کردم از ۹ سالگیم در گوشم میخوند باید ازدواج کنی عروسی نکنی دیگه کسی نمیگیرتت
منم ی بچه ۹ ساله فکرکنید تا صبح از حرفش خوابم نمیبرد و میترسیدم انقد ک در گوشم خونده بود
با اینکه میدونست داماد مورد علاقش نمیذاره درسمو بخونم و نمیذاره با دوستام در ارتباط باشم و هیچ سرمایه ای نداره و ی آدم دختربازی بیش نبوده از خداشم بود ک فقط بیاد منو برداره ببره غربت فقط جلوی چشاش نباشم نمیدونم چرا همیشه برام سوال بود
نامزد ک کردیم هرروز زنگ میزد ب شوهرم میگفت بیا اینو بردار ببر خستم کرده
بخدا یادش میفتم الانم داره اشکم میاد بعد ۱۰ سال
کلا از بچگیم ک یادم میاد همیشه زیر کتکاش بودم و مجبورم میکرد آشپزی کنم و کار خونه فکرکنید ۱۰ سالم بود همه نوع غذایی بلد بودم همه چی 😓
منم فقط واسه اینکه کتک نخورم هرچی میگفت گوش میدادم
اینم بگم بابام راضی نبود ب ازدواجم بهم میگفت ازدواج نکن زوده فعلا درستو بخون بمون خونه خودمون اما اگه گوش میکردم فرداش روزگارمو مامانم سیاه میکرد ب دور از چشم بابام
ی گوشی برام گرفته بود ک با شوهرم حرف میزدیم میومد ب زور کتک گوشیو از دست من میگرفت ب جای من با شوهرم پیام میداد و وقتایی ک خونه نبودم پیامامونو میخوند
شب حنابندون جلو همه اقوام هرچی از دهنش درومد بهم گفت هیچ موقع یادم نمیره گفت سیاه بخت بشی شوهرت بمیره
الان ک فکرشو میکنم این رفتارارو با داداشام نداشته من تک دخترم تابحال دست روشون بلند نکرده همیشه قربون صدقشون میره
الان ک ۱۰ سال از زندگیمون میگذره خداروشکر زندگیم خوبه و الان باردارم
فیلم حضرت محمد الان داشت نشون میداد ی جاش گفت دختراتونو با زور شوهر ندین بذارید ب انتخاب خودشون ازدواج کنن ی هو یاد خودم افتادم فقط میخوام بدونم چرا
شاید باورش براتون سخت باشه الانم ک ازدواج کردم و چندسال هم میگذره و شهر غریب زندگی میکنم شاید سالی یک بار یا دوبار برم شهر خودمون آخرین بار عید رفتیم الانم ک الانه برم خونه بابام هربار ب بهانه های مختلف دعوا راه میندازه و هرچی از دهنش دراد جلو شوهرم بهم میگه قربونم میکند ب دخترای دیگه آخرین بار ک عید بود منم باردار از خونشون بیرونمون کرد ماهم تا آخر ک بیایم خونمون رفتیم خونه مادرشوهرم ک مثل پروانه دور بچه هاش و من ک عروسشم میگرده
جلو همه تو جمع و فامیل قربون صدقم میره اما تو خلوت یکی دیگه میشه
هرموقع رفتم خونه خواهر شوهرم و مادرشوهرم یا با شوهرم رفتیم بیرون و بعدش رفتیم خونه بابام قیامت ب پا کرده زورش میاد میگه هرجا میرید باید منم باشم
از اون موقع ک اینطوری کرد از خونه مادرشوهرم مستقیم اومدیم خونه خودمون و دیگه ارتباطمو باهاش قطع کرد بابام طفلک زنگ میزنه میدونه هم چی شده ولی زورش نمیرسه😓
منم بخاطر اینکه اینبار با این وضع من اینطور کرد دیگه نمیتونم نادیده بگیرم …
ببخشید زیاد شد صرفا درددل بود خواهر ندارم دوستی هم ندارم با شوهرمم دلم نمبخواد حرف بزنم هم خیلی بزرگتره ازم هم درکی نداره از دردل مامانمم ک اینجور🙂
میخوام تموم عشقمو بریزم ب پای بچم میخوام مادری کنم براش …. 🙂