خیلی تلاش کردم زندگیمو حفظ کنم. خیلی زیاد.
زندگی مشترکم مثل یه کشتی در حال غرق شدن بود که من مدام تلاش میکردم آبو از توش خالی کنم در حالیکه شوهرم همزمان داشت هی سوراخو بزرگ و بزرگتر میکرد. فریاد زدم التماس کردم بیا کمکم کن نذاریم این کشتی غرق بشه. گفتم بیا بریم مشاوره کمک بگیریم. قبول نکرد
حالا آب به همه جای کشتی نفوذ کرده، دیگه مطمئنم که باید رها کنم دیگه کاری از دستم ساخته نیست
بارها کتک خوردم و بخشیدم، خساست کرد و حتی واسم یه جشن کوچیک به عنوان عروسی نگرفت طلا نگرفت.
موقع گرفتن خونه و ماشین گفت پول ندارم، خونوادهی من واسش فراهم کردن
همه جوره من و خونوادم حمایتش کردیم
ولی نابودم کرد، تمام تلاششو کرد زندگی مشترکمونو خراب کنه، هیچ درکی از عشق و احترام و محبت و علاقه و وجدان نداشت.
حالا هم با بیمسئولیتی تمام میگه نمیخوامت از اولم نمیخواستمت تو دنبالم افتادی برو گمشو مهرتم ببخش. در حالیکه خودش دو سال دنبالم بود ازم بله بگیره
همه جوره ازش سرترم شاغلم مدرکم بالاتره خونوادم از همه نظر بالاتره
اگه یکم بهم محبت میکرد هزار برابرشو برمیگردوندم ولی نخواست
مجبورم که طلاق بگیرم چون یه مادر و پدر یه آدم بیمسئولیت تحویل جامعه دادن که خیلی راحت با زندگی یه دختر بازی کرده و حالا راحت میگه نمیخوامت برو گمشو و مهرتم ببخش