بعد نجات اوکجانگ توسط برادرش اوبه خانه اش میرود ودرغم فراق شاه تصمیم به خودگشی میکند. اوخودراحلقاویز میکند، اما به موقع مادروبرادرش میرسندونجاتش میدهند» اودیگر راهبه بودایی میشود وتصمیم میگردشاهو فراموش کند انها باجادوگری اشنا میشوند( منظورم خانواده جانگه)
اوکجانگ تصمیم مگیره باجادوگر به عنوان دکتر به قصربره چون شاه مریض بود وابله گرفته بود جادوگر به مادرشاه پیشنهاد کرد؛ برای رهایی شاه ازابله تنها یک راه بیش نیست که شما بروید ودرشب سردزمستان اب سردبرسرخودبریزید
مادرشاه ناگزیر این کاررامیکند تا پسرش بهبودیابد همین میشود اما چندی بعد مادرشاه دراثر مریضی که ان شب گرفته وبدجان میدهد»» شاه هم برای اراشمش روح خوداوکجاتگو طبق فرمانی برمیگرداند. به کاخ اوکجانگ حالا دیگر ان زن معصوم بینوای سابق نیست بلکه یک زن عقده ای عصبی پرازکینه ازملکه مادروندیمه اش وملکه اینهیون است ادامه پارت سه