اول از همه بگم که ببخشید انقدر طولانی نوشتم
اما اگه میشه لطفاً حتماً همشو بخونید و با احترام جواب بدین
میخواستم برم کلاس اول که خواهرم دنیا اومد
تا قبل از اون من همه چیز مادر و پدرم بودم باورتون نمیشه هر سرویسی که میخواستم در اختیارم بود
هر وسیلهای که میخواستم هر نوع محبت هر نوع بغلی هر نوع بازی هر چیزی که میخواستم برای من فراهم میکردن
به قدری عشق و علاقه دریافت میکردم که اصلاً هیچ ناملایمتی رو تو زندگیم حس نکرده بودم
اما اینا همه تا قبل از این بود که خواهرم دنیا بیاد به محض تولد خواهرم من با ذوق و علاقه نگاه اون میکردم اما مادرم و پدرم کسایی بودن که انگار دیگه مرا نمیدیدند
اصلاً یادشون رفته بود من هستم من که تا قبل از تولد آبجیم با قد بچه ۶ ساله بغل بابام بودم دیگه حتی بابام تو خیابون نگاهمم نمیکرد
اگه میخواستم دستشو بگیرم با تشر بهم میگفت برو اونور فقط میخواست خواهرم رو بغل کنه
مادرم همه وقتش برای خواهرم شده بود و اونها مدام با اون بازی میکردند و به اون اهمیت میدادن اصلاً من رو نمیدیدند
خیلی بهم سخت گذشت خیلی یادمه که حرفا و کلمههای بدی که میخواستم به مامان بابام بگم و روی کاغذ مینوشتم با زبون بچهگونه
به هر حال گذشت گذشت دیگه بزرگ شدم اون فکرا از سرم رفت بیرون عاشق خواهرم شدم تا دلتون بخواد باهاش دوست شدم انقدر پیش هم بودیم که جونمون برای هم در میرفت
من خیلی زود ازدواج کردم سال آخر دبیرستان و خواهرم الان دانشجو هستش و من دو تا بچه دارم
از بعد از ازدواجم محبت خاصی رو دریافت کردم که نسبت به دو تا خواهر دیگهام انگار مامان و بابام بیشتر دوسم دارن و البته طبیعیه چون به هر حال ازم دور شدن و بچههامم به همون میزان خیلی دوست دارن
یادم رفته بودش که توی بچگیم چه حس تلخی رو تجربه کردم تا چند سال که خواهرم بزرگ بشه و عادت کنم به این بیمحلیاشون
الان خواهر من در آستانه ازدواج هست و الان دوباره داره تاریخ تکرار میشه مادر و پدرم خیلی راحت دیگه چیزهای خیلی عادی رو از من نمیبینند و اصلاً انگار دیگه من رو نمیخوان
نه خودم رو میخوام نه بچههامو میخوان انگار و همه حواسشون و عشق و علاقه و رسیدگیشون شده فقط خواهرم من این رو درک میکنم که اون داره ازدواج میکنه اما اینکه من رو اینطور بذارن کنار این برام سخت و سنگینه
همه آرزوی من خوشبختی خواهرمه بدون اغراق میگم اگر بدونید چقدر دعا کردم تا ببینم خوشبخت میشه یه روزی ...
هرچقدرم همسرم میگه منطقی باش الان اولویت زندگیشون اونهاست من این رو قبول دارم اما یه حس تلخی ته وجودمه که انگار برای بار دوم دوباره خانوادم منو یادشون رفته
در حدی که وقتی میخوام باهاشون حرف بزنم سریع میخوان از پیشم برن در حد اینکه اصلاً یادشون میره به من زنگ بزنن یا حالی از من بپرسن
تمام هم و غمشون شده خواهرم
من درکشون میکنم میدونم که خواهرم الان براشون اهمیت داره
ازشون دور میشه و حساس شدن اما یه حس بدی ته وجودمه نمیدونم باید با اون چیکار کنم اصلاً قصد هم ندارم به خواهرم حسادت کنم فقط میخوام مادرپدرم دوباره من رو یادشون نره شما باشید چیکار میکنید