بعد دو ساعت بعدش همسرم زنگ زد،یه دسته گلم آورده بود برام،به خودشم رسیده بود.مامانمم که داماد پرستیش گل کرده بود.روبوسی کردن،اصرارم کرد که بشین برات صبحونه بیارم.(اینم از خداخواسته نشست،در حالی که میدونم این صبحونه نخورده از در نمیره بیرون)
من محل ندادم بهش،مامانم گلو گرفت گذاشت تو آب که یه موقع نپلاسه.
حالا من که چیزی نگفتم قبل ناهارم برگشتم باهاش.فقط گلو نیاوردم گذاشتم پیش مامانم بمونه.از این ور قاطی کرده که پیش مامانت آبرومو بردی،شلوغش کردی،این کارات ینی چی،گلو چرا نیاوردی،...
خلاصه اینم واسه ما خودشو چ..ص کرده حالا