اگه بخوام قضیه رو کامل بگم خیلیییی طولانی میشه.اما بد بر تو دوراهه قرارگرفتم.شش ساله باخانواده شوهرم زندگی میکنم ودوتابچه دارم خوبی و بدی زیاد دارن.منم همینطور.اما مسئله اینه ک من نسبت ب اون سه تا هم عروسام واسشون خیلی بهتربودم و بلعکس خانواده شوهرم باوجودی سری خوبیایی ک دارن نسبت ب اون هم عروسام بامن خیلی کم لطف تر بودن.اون سه تا مستقل ان باوحوداینکه یکیشون بعد از من ازدواج کرد اما زود تر ازمن مستقل شد ب خاطر ی سری مشکلاتی ک خود هم عروسم تو خانواده شوهرم درست کرد منم اعتراضی نکردم وگذاشتم اونا مستقل بشن درحالیکه باتوجه ب ترتیبی ک خانواده شوهرم داشتن نوبت مابود ک جدابشیم ولی دیدم خانواده شوهرم ازهم عروس کوچیکم خیلی اذیتن واعتراضی ب جداییشون نداشتم.حالا سه سال از جداشدن اونا میگذره موندیم منو همسرم بلمدرونادرش وعمه اش ک ازدواج نکرده وبامازندگی میکنه.هممون تو یه خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم اما من دیگه واقعا خسته شدم.دلم استقلال میخواد.وقتی ب همسرم میگم میگه ازنظر مالی نمیکشیم ومن عمرا تو رهن واجار زندگی نمیکنم هروقت پول داشتم میخرم و توش میشینم.منم مشکلی نداشتم اگه مول داشت ولی نداره واسه خرید خونه وسایل ک هیچ نداریم حساب کردن باید حداقل پنج شش سال دیگه صبرکنم حداقل.ولی من واقعا خستم بچه هام روز ب روز بزرگتر میشن مسخره کردن و ی مقدار حرفای زشت زدن توخانواده شوهرم عادیه ومن نمیخوام بچه هام اینطور بار بیان ازطرفی برادرای شوهرم مدااام میان ومیرن ومن همیشه باید توخونه محجبه باشم.یکی از ریز ترین مسائلی ک اذیتم میکنه رو بگم.بعضی وقتا میرم حموم میخوام بیام بیرون نمیتونم گیر میکنم چرا برادرشوهرم اومده نشسته توحال.منم خیلی دختر مقیدی ام.ولی وقتی ب استقلال فکر میکنم ی ترسی متو میگیره میگم گناه دارن پدر شوهرو مادرشوهرم تنها بمونن مث حالت عذاب وجدان باوجوداینکه من این اواخر مدرشوهرم بامن خیلییی بدشده دخالتاشون ک نگووووو خیلیییی اذیتم ولی نمیدونم چ کنم.ازطرفی شوهرم میگه اگه مستقل بشیم ازنفرین پدرومادرم نمیترسی.مگه میخوام گناه کنم بااین حرفاش منومیترسونه.من میگم خانواده شوهرم اگه منو میخوان باید واسه اینکه باشون بمونم باهام خیلی خوب باشن ولی اونا همیشه هوای پسرشونو دارن بانوه هاشون.گاهی ی طوری رفتار میکنن انگار من وجود ندارم خیلی اذیتم میکنن بیشتر ب شکل روحی.یعنی خودم ب شخصه هیچ محبتی ازشون ندیدم.شوهرم میگه ازمس مخارج برنمیایم اگه جدابشیم پدرومادرم نفرینمون میکنن فردا پسرامونم همین کاراروبامون میکنن و این حرفا حالا هرچی میخوام ب شوهرم پافشاری کنم واسه استقلال میترسم این حرفاش میان تو ذهنم عقب میکشم ولی وقتی بهم فشارمیاد ازخیلی مسائل یااحساس میکنم تحقیر میشم ی جاهایی میگم خب منم حق دارم حق زندگی .اما بعد میگم اگه واقعا نفرینمون کنن.اگه چیزی بشه اگه پدرو مادر شوهرم دلشون بشکنه چی؟خیلی خستم میترسم اونقدر ب شوهرم پافشاری کنم و مستقل بشیم و همه چی اونطور ک توذهنمه پیش نره.
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
به همسرت که بد نمیگذره شماداری عذاب میکشی وباید خودت رو نجات بدی
مطمئنا بدنمیگذره خانوادش همیشه دور هم بگو بخند اگه تو خونس ک این وضعمونه و یاهمیشه بیرونه منو هم ک میبینه کار میکنم فقط ذوق میکنه و خسته نباشید میگه ک وای چ زن خوبی
خدابه دادت برس عزیزم خودش نجاتت بده فقط همین میتونم بگم
انشاالله.این روزا دیگه واقعا دارم بد عذاب میکشم هیچ آسایشی ندارم بخدا.ودیگه میترسم باشوهرم راجع ب این قضیه حرف بزنممیترسم عصبی شه.از خداخواستم دیگه خودش دست ب کارشه بدون من...