و اما رقابت...
یکی از دنباله دار ترین احساس هایی که از بچگی اطراف من زیاد بوده تعلق میگیره به داستان رقابت.
از همون بچگی به تشویق معلم و مدرسه با هم سر اول شدن تو آزمون ها رقابت میکردیم بعد ها المپیاد و کنکور بهشون اضافه شدن.
با تورق خاطرات به این نتیجه رسیدم که داستان رقابت با اطرافیان چه قدر فرسایشی و بی معنی بوده.
شما فرض کنید من و همکلاسیم سر نمره ی ریاضی یا درصد زیست تو آزمون جامع رقابت میکردیم.
هر دفعه اسم هامون (شما بخونید هویت و آبرو) رو با اعداد یک و دو سه مرتب میکردن میزدن روی تخته و برد مدرسه تا همه ببینن.
الان نگاه میکنم بعد از ده دوازده سال هر کدوم با استعداد ها و سرنوشت های مختلف مون داریم یه گوشه از دنیا زندگیمون رو میکنیم انگار تو دنیا جا واسه هممون بوده. چیزی که اون روز ها بهمون نمیگفتن.
خیلی خنده داره که اون دوستم که الان دندونپزشک شده با من سر زیست شناسی رقابت میکرده یا من با کسی که الان فیزیک شریف میخونه سر درصد فیزیک و ریاضی.
یکی مهاجرت کرده.
یکی کسب و کارش رو راه انداخته.
یه عده امون جاهای مختلفی از این کشور داریم طرح میگذرونیم.
حتی یکیشون فوت کرده.
واقعا ما تو اون سن سر چی اینقدر اضطراب کشیدیم؟
الان که به اون موقع فکر میکنم همه چیز برام مثل جوک میمونه. اینا رو فراموش میکنید اگر به تفاوت سرنوشت بچه هایی که تو دبستان و راهنمایی با هم رقیب بودیم اشاره کنم.
در واقع هیچ لزومی نداشته ما با هم رقابت کنیم و دلیل اون احساس های تلاش برای جلو زدن فقط و فقط نزدیکی موقعیت مکانی مون بوده.واقعیت اینه که ما با آشنایان نزدیکمون خودمون رو مقایسه میکنیم و گاهی رقابت. و رقبای واقعی مون رو غالبا اصلا نمیشناسیم.
من درک میکنم که خواه نا خواه، تو جامعه ی انسانی رقابت وجود داره اما واقعا لزومی نداشت اونو بین دوستی ها و بچه های یک مدرسه کشوند.
در واقع دنیا برای همه ی ما جا داشت و جا داره.
اگر بخواهیم منطقی نگاه کنیم و دید بلند مدت تر داشته باشیم اینقدر آینده غیر قابل پیشبینی هست که اصلا رقابت با آدم ها از اصل باطله. حتی با رقبای واقعی مون.
نمیدونم چجوری اما کاش برامون جا مینداختن چجوری هر روز با دیروزمون رقابت کنیم.
چجوری روی خودمون و نقطه ضعف هامون متمرکز بشیم و هر سال از خودِ اولِ مهرمون بهتر بشیم.
گذشته رو که نمیشه تغییر داد اما من به خودم قول دادم تا آخر عمرم خودمو از لحاظ ذهنی وارد رقابت با کسی نکنم.