دیروز شوهرم اومد خونه گفت زنگ بزنم به مامانم؟ ساعت ۷ شب بود منم مریض و سرما خورده گفتم تو راه نزدی مگه؟ گفت نه ولش کن نمی زنم ناراحت شد. خیلی حساسه رو مادرش، همیشه دعوامونه سرش، ما کشور دیگه زندگی می کنیم و دوریم.من حال نداشتم خوبیدم، خودش زنگ زده بود بعدش. امشب می گم تو می خواستی یه ساعت پیش من و بچه باشی زنگ چی بود؟ شروع کرد که تو می خوای منو از مادرم جدا کنی، خودت پسر داری سرت می یاد. با هیچ کس تو خانواده من خوب نیستی، منم جواب می دادما
بعد گفت از چشم بد افتادی به مرز تنقر دارم می رسم، گفتم منم همینطور. بعدش متاسفانه گریه ام گرفت گفتم ایشالا خدا تقاص منو بگیره ازت. حالا اینجام چند روز تعطیلیه و قرار بود بریم سفر نمی دونم کنسلش کنم یا نه. حالم خیلی بده با این مریضی اصلا نخوابیدم
