در این مرداب خودخواهی
عجب دارم از این مردم
به نیک خواهی زنند شوقی
به خودخواهی روند راهی
به ظاهر عاشقی دارند
ولی کبر و غرور گاهی
چو آهی میزنم هر دم
از این بن بست خودخواهی
من اما ناتمام آغاز آن راهم
طنين بغض آن گمنام آگاهم
چه شعرم میزند پارو به دریایی
به موجی میشود آرام دلم گاهی
به مرگم راضیم از دست این عالم
که عالم نازنین و آدمش واهی
من اما میروم رفتن خودش راه است
سکوتم طعنه هوشیار بدان گاه است
نه شعرم خواهمی خوانی
نه یک خط از دلم دانی
همان بهتر نمی مانی
سکوتم را نمیدانی