صبحانه دخترم و همسرم آماده کردم.
ماشین لباس شویی روشن کردم رفتم سراغ جارو زدن تراس و آب دادن به گل های خونه و تراس در آخر با گرمای مطبوع خورشید که به تراس می تابید منتظر رفتن دخترم و بعد همسرم شدم نگاه آخر هر دوشون و بلند کردن دست برای خداحافظی و صدای بوق خداحافظی نگاه دوباره همسرم باعث شد چندبار از باتمام وجودم خداروشکر کنم چرا گاهی لذت های همیشگی زندگیم فراموش میکنم غرق تو افکارم میشم شاید خدای هم باشه و دوباره گرمای مطبوع آرامش بخش به قلب و افکارم بتابه و جون تازه ای بگیرم