2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

112 بازدید | 12 پست

من ۱۳ سالم بود و درس خون بودم تو خانواده فقیر ما ترک هستیم و اکثرا اطرافمون زود ازدواج کردن، شرایط مال بدی هم داشتیم اما همیشه خیلی دوست داشتم درسم تموم شه و قاضی یا وکیل شم یعنی همیشه تصور میکردم اما مامان بابام ادمای خوبی نبودن هردو خیانتکار بودن و چششون دنبال این و اون اصلا به فکر ما و ایندمون نبودن و اجاره نشین بودیم

شیرینی پز🥰

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

من از همون ۱۳،۱۲سالگی خاستگار داشتم مامانمم اهل یه روستایی بود ما پنجشنبه ها میرفتیم اونجا به مامانش سر بزنه و سر قبر باباش بره ما که میرفتیم اونجا سر قبر اونجا همیشه پنج شنبه ها پر ادم بود مامانمم همیشه خدا دنبال شوهر برا من بود و سعی داشت یکی رو جور کنه از روستای خودشون

شیرینی پز🥰

منم سنم کم بود و بابام اجازه نمیداد برای ازدواج و تا حالا خاستگاری جلو نیومده بود مامانم حتی به پسرای سن بالا که بالای ۳۰ هم بودن زنگ میزده و میگفته بیان منو بگیرن که اونا هم سنم کم بوده و نمیخواستنم از قضا یه روز تو قبرستون یکی از پسرای روستاشون منو میبینه و عاشقم میشه یعنی هر دفعه میومدم منو دید میزده

شیرینی پز🥰

اینا هم باباشون تو روستا باغ و اینا داشت و یکی از پولدار های روستا محسوب میشد این میره به باباش میگه بیا اینو بگیر واسم باباش قبول نمیکنه اینا با مامانم اینا فامیل دور میشدن و باباش میشناخت خانواده مامانم اینا رو واسه همین قبول نمیکرد

شیرینی پز🥰

نگو پسره با داییم رفیقه میره به داییم میگه اون دختری که تو قبرستون باهاتون بود کیه این میگه دختر خواهرم میگه من میخوامش داییمم میگه اینا فقیرن و اینا یکم در مورد ما بهش میگه پسره میگه بازم میخوامش

شیرینی پز🥰

نزدیک سه چهار ماهی طول کشید تا این به زور برادر هاشو وادار میکنه با تهدید و اینا که با مخفی کاری از باباشون بیان خاستگاری من منم تا اون موقع نمیدونستم قضیه رو اصلا پسره رو نمیشناختم فقط از دور تو قبرستون دیده بودمش چون همیشه زل میزد بهم

شیرینی پز🥰

خلاصه اینا اومدن خونه ما با مادر بابام هماهنگ کردن که بیاد درو وا کنه چون بابام باز نمیکرد اومدن نشستن بابام تو اتاق خودشو میزد😂 نمیدونست چیکار کنه غیرتی شده بود گفت بهم اینا رو میشناسی گفتم نه

شیرینی پز🥰

اینم یه زنداداش داشت بزرگ بود هم سن بابام شاید هی اصرار میکرد ما اومدیم بزار نشون کنیم و اینا بابام میگفت چه خبرته تازه اومدین نه میشناسیم و از این حرفا خلاصه به همین حرفا گذشت و اینا رفتن

شیرینی پز🥰

دیگه کار من شروع شد هی مامانم و فامیلاش اصرار و تعریف میکردن هی میگفتن پسره گناه داره همش میگه یه بار باهاش حرف بزنم و اینا من دلم راضی نمیشد نمیخواستم زود ازدواج کنم

شیرینی پز🥰

مامانم دیگه تند تند میرفت روستا منو ببره قبرستون پسره هم همیشه میومد و دور و اطراف میپلکید منم سنگین بودمو از رفتار های جلف خوشم نمیومد مامانم هم مثل احمق ها هی میخندید میگفت پسره بیچاره خودشو کشت نگاش کن ولی نگاه نمیکردم

شیرینی پز🥰

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز