داستان نامزدی من

خلاصه فهمیدیم باهم تو یه شهر زندگی میکنیم(منکه میدونستم) و برادرم و امین جان شغلهاشون مکمل هم بودن و همکار شدن

۶ ماه گذشت و من و امین روز به روز احساساتمون به هم بیشتر میشد ، اون خیلی مرد بود و واقعنی از پشت هوامو داشت ،

امین حسش و به برادرم گفت برادرم اول یکم فککرد سنمون مناسب نیست ولی بعدش دید ا لحاظ عقلی به بلوغ رسیدم

خلاصه اینا همکاری کردن و برای تولدم من و با خانوادم و خانوادش سوپرایز کزد ، من خیلی متوجه امین نشدم چون اونروز تو جمع نبود تولد تو یه باغ رستوران بود

بعدش صدای ظبط شده از بلند گو ها پخش شد که هنوزم بادمه و فیلمشو دارم

امین با صدای آرومش گفته بود ، مهسا امیدوارم قبول کنی مال من بشی امیدوارم قبول کنی به من تکیه کنی و حاضر بشی دنیاتو با من تقسیم کنی 

بعدش امین با یه حلقه اومد و بود و لپای منم که گلللل انداخته بود🤭

چون حالم بد بود خیلی چیز عمیقی نشد

خلاصه ۱۷ سالم بود که نامزد کزدم ، عقد هم شیش ماه بعد کردیم که به هم محرم شیم ، امین یه خونه داشت و ماهم قرار بود همونموقع ازدواج کنیم ولی چون یکی از فامیلامون فوت شد انداختیم برای هجده سالگی من

توی این تایم من و امین باهم رابطه برقرار کردیم( چند شبی بود که پیش اون میخوابیدم با اجازه کامل ) و من براش خیلی استرس داشتم ، شیش ماه بعدش ، موقع عروسیم من حامله یودم

والا از استرس و اظطراب هیچی نتونستم بفهمم😂😂

با اینکه قصدمون این نبود ولی مجبور شدیم بپذیریم و خیلیم ناراحت نبود خوب بود خلاصه

شب عروسیمون تصادف کردیم به خاطر مست بودن راننده ای که زد به ماشینموت

من بچم سقط شد و اون شب به طور کلی خراب شد ، چند روز تو بیمارستان بودم حالم هم جسمی بد بود خم روحی و امین پایه پام اومد و با اینکه حالش بدتر بود سعی میکرد درداریم بده ، میگفت قول میده بهم یه بچه خوشگل هدیه میده یه زندگی قشنگ میده