پدربزرگ مادریم فوت کرد یک هفته ده روز بود رفتن عروسی یک کلمه زنگ نزدن از مامان عذرخواهی کنند یا اجازه بگیرن چهلم و سالگرد هم نیومدن
خونه ساختیم تو شهرشون یک جعبه شیرینی باهم نگرفتن برای خونمون
مریض بشیم حالمون زنگ نمی زنند بپرسن
حالا ما عیدی تپل به خودشون بچه هاشون
شیرینی برای عروسی هاشون بغیر از هدیه
مریض بشن تصادف بکنند زنگ بزن برو پیشش میوه کمپوت خشکبار ببر براش
اومدن شهرمون پذیرایی کن غذای خوب بپز هرروز ش رفتنی توراهشون میوه بذار حتی شده غذا
شما باشید چیکار میکنید
خدایا ماچرا آنقدر کوتاه میایم
عمه های شماهم اینطورند