بهترین خاطراتم
خیابون میرزای شیرازیه
خوابگاهم اونجا بود
عقد بودیم
شوهرم میومد دنبالم
تو خیابون های اونجا قدم میزدیم
لبو میخوردیم
یه شاخه گل رز میخرید و میرفت....
آخ .....
بچه که بودم یه جوجه اردک خوشگل داشتم شب پیش خودم خوابوندم بیچاره خفه شد
بعدبادوستام براش مراسم عزاداری گرفتیم وروضه بعدم خاکش کردیم خیلی هم جدی بودیم
بهترین خاطرات من مال دوران بچگی واوایل نوجوونیم بوده
مامان و بابای منم با هم دوست بودن. الان چهل ساله دارن با هم زندگی می کنن. یه بار نشد دعوا یا جروبحثشونو ببینم. از مامانم می پرسم چرا اینجوریه؟ اصلا اختلاف نظر ندارین مگه؟ می گه داریم...ولی من همیشه یاد اون روزا میفتم...که چه جوری برای رسیدن به همدیگه جنگیدیم و صبر کردیم. دلم نمیاد ناراحت ببینمش...اونم همینطور. هر دو کوتاه میاییم.
ایشالا شما هم تا آخر عمر همینجوری بمونین.
اخی عزیزم ایشاالله همیشه خوش باشن.
من برعکس تو دعوای مامان و بابام بزرگ شدم همدیگرو نمیخواستن خانوادها تصمیمگرفتنو اینام نشستن سرسفره عقد اخرم بعد چهارده سال جدا شدن همش دوس داشتم عاشق بشم ازدواج کنم فکمیکردم هیچ وقت نمیتونم عاشق شم وقتی شوهرمو اولین بار دیدم ی حس خاصی بود ی جوری ک هیچکس این حسو بهم نمیداد خیلی خیلی عاشق شدم جونمم میخواست میدادم با وجود مخالفتای بابام و اختلاف شدید سطح خانوادها خواستم الانم پشیمون نیستم درسته اختلاف نظر تو همه زندگیا هست شاید بعضی وقتام خیلی خسته شم ولی ب عشقش خیلی چیزاروتحمل کردمو کوتاه اومدم الانم منتظرم بچه ایم ک از جنسشه فککنم قراره دوباره عاشق شم از نوع جدیدش
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
46 ثانیه پیش
46 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
