همه چیز برمیگرده به روز اول کلاس اول دبستان.
اون روز ، همون سر صف ما همدیگه رو دیدیم و در همون نگاه اول ، یک دل نه صد دل، شیفته هم شدیم. البته اون موقع ما اختلاف قد خاصی نداشتیم و در عوالم بچگی اصلا متوجه اختلاف فرهنگی و اقتصادی مون هم نبودیم.
خلاصه مثل همه بچه دبستانیها اسم همو پرسیدیم و به هم پیشنهاد دادیم که در یک نیمکت بشینیم.
اینم بگم که ما اهل روستا بودیم( البته لطفا فوری فکر نکنید روستا منظورم کوره دهاتای پشت کوههای تبت ها😅 ، نه، روستای ما یه روستای خیلی نزدیک و البته شبیه به شهرهاست😎 مثل بسیاری از روستاهای ایران جان قشنگمون)
دست برقضا، تعریف از خود نباشه 😅 ما هردو درسخون و شاگرد زرنگ شدیم. همزمان باهم شاگرد اول میشدیم در تمام طول دوران ابتدایی و راهنمایی. هر دو خط خیلی زیبایی داشتیم نقاشیمون خوب بود و خیلی زود محبوب قلبهای مدرسمون شدیم. بچه ها سر اینکه ما باشند و یا کنار ما بشینن رقابت میکردن. البته ما هم بسیااار خاکی بودیما. با همه دوست بودیم. واقعا یادش بخیر صفا و یکدلی بچگی🥹