دخترم ١٥ سالشه
بسیار بچه کمالگرایی
دوست داره در هر کاری بهترین باشه
نقاشی بصورت حرفه ای انجام میده
درسشم خوبه شاگرد اوله
کلا بچه آرومی هستش
خیلی به پدرش وابسته شبا پیش اون میخوابه
الان چون حرفهاشون به من میزنه خیلی به من وابسته شد دوست داره پیش من بخوابه
اشتها به غذا شوهم خیلی کم شد صورتشم که خیلی رنگ پریده است
بایکی از دوستاش ۹ سال رفاقت صمیمی داشتن باهم ولی یکی باعث جدایی این دوتا شده
همش میگع حرفها ناجور میاد تو مغزم چیکار کنم دیگه به اونا فکر نکنم انگار نمیتونه ذهنش کنترل کنه میگع چیزی منو خوشحال نمیکنه گريه ميكنه
همش دنبال اینه یکاری شروع کنه که سرگرمش کنه چون از بچگی تا الان ی چیزی باعث خوشحالی این میشد مثل ی بازی ی گروه موسیقی یا چیزای دیگه ولی الان نه چیزی باعث سرگرم شدنش نمیشه میگع اون چیزی که برای دوستام هیجان داره برای من نداره