طبق تاپیک قبل(حتما بخونیدش تا بفهمید داستان از چه قراره😁)
فرداش من زنگ پسرخاله ام زدم تا درمورد محمد(پسرعموش که خواستگارم هست)صحبت کنم وبهش گفتم چجوری مستقیم بهش نه بگم که دیگه اصلا بحث ازدواج رو با من با نکنه و بهم کلی راهنمایی کرد
آخرش در اومد گفت من دوستت دارم وحتی مامان وبابامم دوستت دارند وبخاطرپسرعموم نمیتونستم بیام جلو.
بعد هعی اینو میگفت
دوستت دارم ولی از بحث مشکل ژنتیک میترسم
دوستت دارم ولی فاصله سنیمون زیاد ولی اینو میدونم تو خیلی عاقلی
بعد ی رازی رو بهم گفت
و بعدشم بهم گفت این کارو کردم وفقط به تو دارم میگم بین خودمون بمونه (چیز نرمالی بود) یعنی ی جورایی اعتماد داره بهم
نمیدونم یعنی الان دودل چیه اصلا درک نمیکنم کاراشو🥲