ما و خانواده مادرم دو شهر جدا زندگی میکنیم داییم و زن و بچه اش دوسال پیش اومدن خونمون داییام هرچی مادربزرگم بگن همونه خلاصه کلی احترام گذاشتیم و نذاشتیم عصر برن گفتیم شام بمونید و.... از خونمون که رفتن زندایی و دخترش منو مامانم بلاک کردن و جواب تلفن ندادن انگار مادربزرگم گفته بود
مامانم خیلی تحت فشار روحی قرار گرفت هرروز گریه میکرد بعد دوماه تشنج کرد و خلاصه با عکس و ام آر ای فهمیدیم تومور مغزی داره عمل کرد و خوب شد همین زنداییه زنگ زد و منم محترمانه گفتم مامانم خوبه و... حالا وقتی میبنمش دلم میخواد بزنم تو دهن خودش و دخترش حالت تهوع نسبت بهشون دارم امسال عید همین زنداییه انگار هیچی نشده جلو همه واسه من تولد گرفته منم بخاطر مامانم که اذیت و عصبی نشه چیزی نمیگم ولی ازشون متنفرم از این دورو و عوضی بودنشون فوق العاده زن خبرچینی ولی در ظاهر فرشته