چندین ساله کسیو دوست دارم و اون خبر نداره پدرامون دوست صمیمی هستن و خییلی باهم دیگه رفت و امد داریم
خیلی ساله این حسو تو خودم خفه کردم هر راهی بگین رفتم که دیگه بهش فکر نکنم اما نمیشه هیچکس خبر نداره چقد دارم از درون زجر میکشم
واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم که حداقل از فکرش دربیام
از فکر اینکه یه روزی زن بگیره و من هم چنان این حسارو تو دلم داشته باشم دیونم میکنه همش به این فکر میکنم زن بگیره چجوری میشم دیگه بهش فکر نمیکنم همش میترسم میگم خدایا نکنه زن هم بگیره بهش فکر کنم
شما خواهرانه راهنماییم کنین بگین چیکار کنم