۳ سال پیش خانواده نامزدم با کلی تلاش تونستن مارو از هم جدا کنن و تو یه هفته براش زن گرفتن همونی رو که از اولشم میخواستن
ما چهار سال بود که عاشق هم بودیم و نامزد کرده بودیم خونمونم باهم خریده بودیم ، محرم بودیم
انقدر عاشقش بودم که هنوز بعد ۳ سال روزی نیست گریه نکنم و تمام وجودم از دلتنگی درد نکنه
گاهی از عذابی که میکشم نفرینش میکنم و میگم الهی روز خوش نبینی
گاهی انگار بچه ی خودمه قربون صدقه ش میرم و از دلتنگیش ناله میکنم و دلم لک میزنه یه دقیقه از دور فقط ببینمش
گاهی خانوادشو نفرین میکنم
گاهی با خدا میجنگم و میگم تو ازم گرفتیش اگه تو نمیخواستی اینجوری نمیشد
این چه بلایی بود سرم اومد آخه
هر روزم حالم بدتر میشه...