من در بست در اختیار شوهرم بودم...یعنی تو بدترین حال و اوضاعم برای شوهرم بهترین بودم...
کارایی که من واسش کردم تو این دوره زمونه هیشکی نمیکنه....
اما خوب محبتهای من بی دریغ که نبود..بی انتظار که نبود...
خودم دوسش داشتم بهش نیاز داشتم برای همین بهش محبت میکردم تا بهم محبت کنه...
من هر روز گریه میکردم و و مدتها از ازدواجم به شدت پشیمون بودم
چون همسرم دیوار بود
یعنی هیچ حرفی نمیزد
روزی که صداشو میشنیدی اون صدا صدای اعتراض بود اونم به شکلی که میکوبوندتاااا
براشم فرق نمیکرد که جلو کی باشه...
بیشترین تعریفش از ظاهرت این بود که اممممممم بهت میاد
شوخی ؟ خنده؟ هههه...اصلااااا
شوهرم تو خیابون حتی کنارم راه نمیرفت ... جلوی مهمونا با فاصله ازم مینشست...منم مینشستم کنارش صاف صاف نگام میکرد میگفت برو اونور زشته... یا صداتو بیار پایین....
تو حسرت این بودم بریم مهمونی برای من یه قاشق بذاره جلوی من...میدیدم شوهرای دیگران سالاد و ماست و برنج و .....