یادمه مهمونی بودیم تلویزیون یه فیلم نشون میداد که باباهه معتاد بود و دختر بچه زیر میز قایم شده بود و با اشک و ترس باباشو نگاه میکرد،دلم گرفت رفتم تو حیاط و اشکام ریخت تو اون شلوغی کسی حواسش بهم نبود ولی دیدم شوهرم اومد بغلم کرد گفت بمیرم برای دلت یاد بچگیات افتادی الان من هستم غصه هیچیو نخور،یا وقتی مامانم مرد و فامیلایی که حتی سراغمون نمیگرفتن دورم کردن چرا به ما نگفتی مامانت چند ماه بیشتر وقت نداشته،شوهرم پشتم وایستاد گفت کسی حق نداره به زنم چپ نگاه کنه،خیلی حس قشنگی بود یکی حمایتت کنه،نگرانت باشه.
ولی الان بود و نبودم براش مهم نیست،نه محبتی نه حرفی،نه لمسی،حتی دست روم بلند کرد،به همه گفت نمیخوامش میخوام طلاقش بدم،دیگه براش مهم نیست که قبل خواب ببوستم،که از خواب بیدار میشه صبح بخیر بگه،دیگه صدام نمیکنه کوچولوی مهربونم،انگار که من تو خونه وجود ندارم،کاش منم میرفتم کنار مامانم و اونجا راحت میخوابیدم واسه همیشه.
بهش گله میکنم چرا دیگه بوسم نمیکنی،خرف خوب نمیزنی میگه واااای باز شروع شد؟یا الکی بهونه میاره حال روحیم خوب نیست ولی خوبه با دوستاش میره میگرده زنگ میزنه بگو بخند میکنه با صدای بلند.