یک شب که حالش بد شد و نصفه شب با آمبولانس رسوندیمش بیمارستان دکتربخش به برادرم گفت رفته تو کما وقتی برادرم بهم گفت رفتم با التماس گفتم دکتر راست میگی پدرم رفته تو کما پرستار با پوزخند گفت این اومده به دکتر میگه راست میگی
دیگه نفهمیدم هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم
صبحش بابام به هوش اومده بود روتخت نشسته بود دکترش میگفت باورم نمیشه آخ که چقدر امیدوارم کرد ومنم منتظر معجزه بودم