سلام خانما خوبید من تک بچم مامان و بابامم از هم جدا شدن منم دوساله ازدواج کردم رفتم شهر غریب مامانم خونه پدرش واحد جدا داره خداروشکر پدرومادرش بهش میرسن ولی من همیشه یه غم عمیقی دارم یه عذاب وجدان نسبت به اینکه زندگی نکرده هرسری یاد مادرم میوفتم گریم میگیره اینکه تنهاست چی میخوره چی میپوشه خیلیم بی زبونه همه هم پشت سرش حرف میگن الان فردا ۱۳ بدره من سه روز پیشش بودم ولی دیگه امشب اومدم خونه پدرشوهرم ولی همش میگم نکنه فردا تنها بمونه ..خیلی خیلی ناراحتم رو قلبم سنگینه خیلی غصه اشو میخورم همش امیدوارم شوهر کنه از تنهایی دربیاد ولی بازم بخاطر من ازدواج نمیکنه امروز میگفت سینه هام درد میکنه میزنه پشتم همش گفتم برو دکتر خداینکرده سرطان اینا نباشه فکرم خیلی درگیره چقدر بدم ولش کردم رفتم پی خوشیم کاش ازدواج نمیکردم تا برای همیشه پیشش میموندم