ما شش تا بچه ایم من آخری هستم . خانواده شوهرم خیلی پرجمعیت هستن . دوماهه پدر شوهرم مریضه همشون مثل پروانه دورش میگردن تا صبح کنارش هستن چون خیلی پیره. خانواده من اونجوری نیستن اصلا دلیلشو تربیت اشتباه یا بی سیاستی مادر یا هرچی بود نمیدونم . سه تا از خواهربرادرام شهر دور هستن مدام این فکرو میکنم که چیکار کنم با پدر مادرم چیکار کنم اگه پیرتر بشن و نتونن کاراشونو بکنن همه مسوولیتشون میفته رو دوش من چون برادرهای بی نهایت بی خیال و بی عرضه ای دارم و اینجا فقط خودم هستم . همش میگم اگه بیفتن تو جا و کارای شخصیشون رو نتونن انجام بدن من چیکار کنم خدایا . این فکرها خیلی خیلی عذابم میده خیلی ناراحتم خیلی نگرانم هم برای خودم هم اونا همش میگم اگه اونجوری بشه من بدبخت میشم چطوری با یه بچه به اونا برسم پس زندگی خودم چی