تو خونه ای بدنیا اومدم خودمون ساخته بودیم یه خونه بزرگ قدیمی باحیاط خیلی بزرگ ,یدونه اتاق پذیرایی داشت زیرش انباربود۳تادرداشت هردرش به یجای خونه بازمیشدکلی اتفاقات اون اتاق افتاد ولی مامانم نمیگفت تانترسیم خودم همیشه موقع امتحانات دیپلمم تاصبح پیش بخاری درس میخوندم تا خابم میبرد یه زن خوش صدا اسمم بالحن خاصی میگفت منم چون نمیدونستم نمیترسیدم میگفتم بله شروع به خواندن میکردم خیلی ساله فروختیم منم خودم شوهرم بچه دارم حالا پریشب داشتیم خاطرات ترسناک تومسافرتمون تعریف میکردیم منم از ماجرای صدای اون زنو و اینکه مادرم همیشه باکتک میفرستادن توهال دست مادرمم همش کبود ولی حرفی نمیزد پسرخالم تاشنید چنان جیغی کشید