همه خواهرا همین قدر مظلوم و دلسوزن من میخواستم عقد کنم وضع مالی پدرم زیاد خوب نیس از همون اولش ک داداشم مطمئن شد خواستگاری جدی و میخوام عقد کنم اومد نشست اونجا به پدر و مادرم گف من یه قرون نمیتونم بهتون کمک کنم وامشو بگیرید جهیریشو بخرید قسطشم خودتون بدید به من هیچ چیزیش ربطی نداره پولم داشت هیچ کمکی نکرد بابام بعد سه ماه بله برون بزور تونس یه جشن عقد برام بگیره
چند سال بود با دختر عمم دوست بود قصدشون ازدواج بود ولی خودشون دست نگه داشته بودن امروز و فردا میکردن تا دیدن من عقد کردم به هول و ولا افتادن دوسه ماه بعد من عقد کردن
وام ازدواج من جور شد گرفتیم نامزدم اشنا داشت وسیله هامونم تقریبا گرفتیم یه خوردش مونده
ولی اونا هنوز نتونستن بگیرن وامشون رو خیلیم داداشم بیش اینو اون اعتبار داره ضامنم زیاد داره ولی نمیدونم چرا جور نمیشه اخر سر باز اومد دست به دامن نامزد من شد ک کمک کن منم بتونم بگیرم
منم دلم طاقت نیورد به نامزدم گفتم کمکش کن بگیره برن سر خونه و زندگیشون