من توی این سال مخصوصا دو ماه اخیر سال خیلی اذیت شدم سه سال عاشق یه دختری بودم شرایطم به مرور داشت بهتر میشد خلاصه تو این مدت نتونستم ببینمش یعنی میترسیدم برم ببینمش چون اولین بار که دیدمش تازه خدمتم تموم شده بود و بخاطر بیخوابی و سختی های خدمت سرحال نبودم آخه چون قبلا هم حرفه ای ورزش کرده بودم و توی خدمت اوفت کرده بود بدنم و شرایط خونوادگی و شغلی و سرمایه ای نداشتم سر همین قضایا میترسیدم اصلا با این دختر رو به رو بشم نمیدونم شاید قدرت تصمیم گیریم ضعیف بود خلاصه ترس طرد شدن داشتم و هیچ وقت نگفتم طی این دو سه سال خیلی شرایطم رو بهتر کرده بودم ولی به اون ورژنی که دوست داشتم نرسیده بودم و بعد دو سال و خورده ای دختره رو توی محله دیدم از اقواممون بود یک شب مهمونی دعوتمون بودن و منم اولیت باری که دیدم دل بستم بهش . خلاصه بعد سه سال اتفاقی دیدمش منم توی این سه سال عوض شده بودم و اونم منو دید و نشناخت دیگه صبرم سر رسید ذهنم اولش آماده نبود جا خورده بودم خلاصه افتادم دنبالش و دیگه تصمیم گرفتم که برم بهش بگم یکی دوتا خیابون دنبالش بودم دل و زدم به دریا که بگم دیدم با خواهرش قرار داره و جور نشد بهش بگم . گفتم با فرداش میرم بعد از ظهر میخوام برم با باباش صحبت کنم و دیگه صبر نداشتم. تا اینکه دقیقا فردای همون روز که بعد سه سال من طرف رو دیدم صبحش نامه عروسیش اومد اصلا باور نمیکردم تا عروسیش یه هفته بود طی اون یک هفته بدترین روزای عمرم رو دیدم نمیدونستم به کجا پناه ببرم بی قراری میکردم به خونوادمم که نگفته بودم این جریان رو نمیتونستم جلوی اونا بروز بدم هرشب میزدم بیرون و یه جای خلوت پیدا میکردم و تا صبح گریه میکردم میدونم که قسمت من بود الان خدارو خیلی شکر میکنم و دوماه از این قضیه گذشته خیلی خدارو شکر میکنم خیلی سپاسگذارم که اون روزا رو گذروندم من توی این قضیه خیلی بخدا نزدیک تر شدم و زیارت عاشورا رو خوندم که آروم قرار گرفتم سر همین قول دادم به امام حسین که زیارت عاشورا رو حداقلش حفظ کنم . نقدی نصیحتی دارید بگید