پنج سال پیش یه خواستگار خیلی خوب اومد
من از یکی خوشم میومد ولی پنهانی
از قضا اونم زنگ زد و خواستگاری کرد و بخ خاطرش بهترین خواستگارمو رد کردم
اون ادمم اومدو گفت شرایطش خوب شه بعد.
حالا بعد پنج سال بهم گفت اون موقع حرف خانوادمو گوش کردم هیچ حسی بهت ندارم
ذره ذره وجودم از حرفش آب شد
شما بگو اهمیتی نداره هر کار میکنم زخمش از قلبم پاک نمیشه
دوست دارم خودمو بکشم نه به خاطر اون به خاطر این که حالم خوب نمیشه کاری نمیکنم اما همش تو سرمه
احساس میکنم هیچوقت زخم قلبم خوب نمیشه