یکبار دیروز زنگ زد جواب ندادم
دوباره امروز زنگ زد جواب دادم
سلام و احوال پرسی کرد بعد گفت چرا دبروز زنگ زدم جواب ندادی چیشده منم گفتن چی چیشده گفتن همین موضوع گفتم من و پسر شما باهم نمیسازیم گفت یعنی میخوای جدا بشی گفتم اره گفت خب چیشد که این تصمیم رو گرفتی گفتم از پسرت بپرس گفت اون جواب نمیده گفتمپس منم حرفی ندارم تو پیامم به پدرشوهرم گفتم تشریف بیارید با خانوادم صحبت کنین گفت خب چرا؟ گفتم پسر شما کنترلگره و شکاکه به من اعتماد نداره گفت تو حتما یک کاری کردی ک اینطور شده گفتم کاری نکردم اگرم کاری کرده باشم قبل از اینها بوده گفت ن توچیکار کردی؟ گفتم اصلا کار من مهم نیست منم به پسر شما نمیتونن اعتماد کنم باتوحه با چیزایی ک ازش دیدم گفت چی دیدی گفتم خودتون بهتر میدونین بعد گفت تو دوسش نداری؟ گفتم نه دیگ ندارم گفتم این تصمیم از طرف اون پیشنهاد داده شد منم قبول کردم گفت چرا توی این ۴ سال چیزی نگفتی گفتم که تو ۴ سال سعی کردم درستش کنم سعی کردم بسازم صبوری کنم الان دیدم بیفایدس گفتم من و پسرتون باهم تفاهم نداریم اون چیزایی از من میخواد ک برای من انجامشون مقدور نیست من نمیتونم تو قفس باشم ن اون منو میخواد ن من اونو ما باهم به تفاهم نمیرسیم گفت ک تندرستی باشه انشاالله خوشبخت باشی و کار نداری گفتم نه و قطع کردم