قبلا میگفتم بخاطر دخترم بمونم و بسوزم باهاش که دخترم خانواده داشته باشه
الان که دخترم بزرگتر شده و داره کم کم به عقل و منطق میرسه
و دیگه از اون دوران بچگی و گوگولی مگولی دراومده
همون بلاهایی که سرمن اورد رو داره سر بچم میاره
میگه این بچه از خون من نیست . دوستم نداره . میگم تو باباشی تو باید بهش محبت کنی و دل بچه رو خوش کنی به خودت . وقتی داد میزنی سرش کتک میزنی معلومه بچه ازت دور میشه . میگه نه من حق دارم . باباهای دیگه خیلی بدتر از اینن ولی دخترشون باباییه . من شانس نداشتم از بچه !!!
اون حتی بچمونو دوست نداره ولی توقع داره بچه اونو پادشاه خودش بدونه . اینقدر بچه رو اذیت کرده بچه رو صبحا میبرد مهدکودک . بچه دیگه باهاش نمیره . میگه بابا همش میزنه به پشتم که بدو دیر شد .... چند وقته دیگه خودم میبرمش
میخواستم بخاطر بچم بمونم و بسازم ولی الان بخاطر بچمم که شده میخوام جدا بشم .
به اعصاب و روان بچم فشار میاره . بچم میاد خونه اون ارامش نداره دیگه