یه شبی از شب های سرد و برفی زمستونی به عنوان شب نشینی رفتیم خونه مادر بزرگش که نزدیک خونمون بود
اونم اونجا بود
نشسته بود و یه پتو انداخته بود رو پاهاش
همونجا که دیدمش بعد از مدت ها تو یه لحظه یه حس عجیبی بهم دست داد و عاشقش شدم🥲
منی که از بچگی میشناختمش و ازش بدم میومد حالم ازش به هم میخورد😂
نمیدونم چقد وقت اونجا بودیم ولی خیلی زمان سریع گذشت
گلاب به روتون من اومدم رفتم دسشویی و بعد که دوباره اومدم دیدم اومده نشسته کنار بخاری که منم نشسته بودم یعنی نزدیک به من🙂
اومدم نشستم سر جام و یه چند دقیقه گذشت و یه بحثی اومد وسط و یهو ما باهم همصحبت شدیم🫠
مادربزرگشم انقد چپ چپ نگا میکرد 😜🤣
هعی دل غافل که عاشق شد و به کجاها رفت
همون شب که برگشتم خونه تا ساعت 4 صبح خوابم نبرد
هنذفری گذاشته بودم و موزیک پشت موزیک و همش بهش فکر میکردم💔
یه دونه آهنگ سنجاق شد برام و هر وقت به گوشم میخوره میخوام بزنم پخش کننده رو خوردش کنم
از چند روز بعدش دیدمش
بچه تر بودم و بلد نبودم ابراز علاقه کنم
فقط انقدر نگاش میکردم که بفهمه میخوامش
گذشت و گذشت هر روز فقط دنبال یه فرصتی بودم که ببینمش
تو بازار.. تو کوچه.. در خونه مادربزرگش..
یه جاهایی باورم نمیشد از خونه نمیرفتم بیرون و وقتی ام که میرفتم یهو اونو میدیدمش
هر وقت بهم میرسید هی به خودش و میرفت موهاشو درست کنه حجابشو درست کنه همش راه میرفت نگاه میکرد و این خجالت و ترس و عشق پنهانی ادامه داشت و داشت تا اینکه کم کم بزرگتر شدیم
یه جاهایی حتی باهم حرف زدیم گفتیم خندیدیم با اینکه میدونستیم چخبره
ولی هیچی نمیگفتیم
یه مدت کوتاهی ندیدمش
بعد که دیدمش دیدم اصلا محل نمیده و خودشو میگیره برام
با این وجود که من با تمام وجودم عاشقش بودم
همیشه دنبال فرصت دیدنش بودم
همیشه با هر راهی که میشد با ترس میخواستم بهش ابراز علاقه کنم
با هر سیاستی که بلد بودم که بازم هیچ بود ینی بلد نبودم چطور رفتار کنم که بدستش بیارم
و یکی دیگه این کار رو کرد
من براش هدیه تولد خریدم ولی اون ردش کرده بود
این خجالت و ترسی که از عشق درست کرده بودن و شرایطی که وجود داشت
به واسطه چند نفر دیگه میخواستم هدیه رو به دستش برسونم
با این وجود که میتونست قبول کنه ولی رد کرد🥲
همیشه تو فکرش بودم
همیشه باهاش خیال میساختم
انقدر دنبال شمارش گشتم و این در و اون در زدم براش
انقدر پیویش رفتم و پیامش دادم و چقدر بلاک شدم
یه مدت اصلا بیخیال شدم بی محلی کردم
ولی نیومد جلو بگه زنده ای یا مرده
هیچ وقت دلش یه ذره برام نسوخت و باهام مهربون نبود حتی یه ذره
5 ساله میگذره و من هنوز ته دلم میخوامش
با اینکه برام ثابت شد عشق چیه
با اینکه کلی چیز فهمیدم و یاد گرفتم و درس عبرت شد برام
خیلی چیزا هم ازش شنیدم که حالم به هم خورد از شنیدنش سرد شدم ولی آخرش هنوز آتیش عشقش ته دلم شعله داشت😔
خیلی وقته که دیگه ندیدمش و دلم خیلی براش تنگ شده🥹
همیشه خدا یادش میفتم
روزای بارونی
روزای برفی
مسافرت هام
شبگردی هام
دلم شکست💔