یعنی من تو این سیزده سال زندگی که به خیال خودم داشتم زنونگی میکردم و مشاور میرفتم و کتاب میخوندمو و خلاصه با چنگ و دندون سعی میکردم رابطه امونو حفظ کنم
اون داشته فکر میکرده من یک احمقم که هر بلایی سرم بیاره بازم میمونم تو این زندگی
من داشتم واسه حفظ خانواده و اصالت بچم تلاش میکردم
اون فکر میکرده که یه اس گلم 😐
هیچ وقت به اندازه ی الان برای طلاق جدی نبودم
همیشه با معذرت خواهی و دوتا حرکت پیش پا افتاده عاشقانه میبخشیدمش و میگفتم خدایا توکل به خودت کمکم کن زندگیم از هم نپاشه و انشالله که شوهرم سر به راه شده و زندگیمون از هم نمیپاشه
واییی دیوونه میشم که همه ی این سالها که من داشتم خیلی جدی واسه حفظ زندگیم تلاش میکردم
اون فکر کرده بوده که یه احمق و ساده لوح گیر اورده که با دوتا بوس و دوستت دارم خر میشه و برمیگرده سر زندگی
اینو الان که تصمیمم واسه طلاق کاملا جدی و قطعیه فهمیدم
چون هیچ تلاش اساسی و مهمی برای حفظ زندگیمون نمیکنه
و داره به روال خودش ادامه میده
و فکر کرده مثل همیشه من با یک بوسه میشینم سر زندگیم
مطمنم که همه هوش و حواسش جایه دیگه است
اصلا منو نمیبینه و نمیشنوه
فکر میکنه مثل همیشه است اینبارم
و میمونم
ولی ایندفعه واقعا میخوام برم