باردار بودم مادرشوهرم و خواهر شوهرم به شوهرم گفتن اگر میخوایی پشت زنت باشی از این خونه برو
اون شب خیلی دلم شکست
شوهرم یه مرد سرد و بی محبت بود که اصلا هم ازم حمایت نمیکرد
نماز شب خوندم برا اولین بار تو عمرم و خدا رو با دل شکستم صدا کردم
یه هفته بعد داداشم بهم کمک کرد برام یه خونه رهن کرد و رفتم از خونه مادرشوهر
پنج سال بعد مادرشوهرم بخاطر قرض و بدهی خونش پلمب شد
و بعدش مزایده رفت
چوب خدا صدا نداره قرار نیس فورا شما به چشم ببینی
یه روزی یه جایی جواب کارهامون رو باید پس بدیم چه این دنیا چه اون دنیا