ما زود رفتیم که بچه ها بازی کنن
خودمم روزه میگیریم
دوقلوهام یک سال و نیمه هستن و پسر ۶ سالم
از ساعت ۳ تا حدود ۶ اینا تو باغ بازی میکردن و فکر کنید چقدر خسته شدند...
ساعت ۶ تازه داشتن بساط کبابو اماده میکردن
دوقلوهای منم خسته و کلافه شده بودند براشون شیر درست کردم یکیشونو رو پام تکون دادم و اون یکیم ماساژ میدادم که خوابشون برد...یهو مادر شوهرم اومد دید اینا رو خوابوندم اتیش گرفت کارد میزدی خونش در نمیومد...گفت چرا خوابوندی اینا غذا میخواستن ( زورش میگیره که بچهامو خوابوندم فکر کردم خوابوندمشون که بتونم راحت افطار کنم)
منم گفتم خسته بودن خب...
بعد پسرم از اون طرف صدا زد که مامان موز بده!
حالا پسر من تو خونه لب به موز و کباب نمیزنه حتی براش میذارم تو مهد درسته برمیگردونه
یهو مادر شوهرم پرید به من با صدای بلند که پاشو پاشو هی نشستی اینجا برو به بچت برس این بچه گناه داره موز میخواد پاشو به بچت کباب بده..
من فهمیدم این از کجا میسوزه بعد یکی از مهمونا گفت میخوای بچتو بذار رو پای من ...دیگه اروم گذاشتمشون رو تخت رفتم پیش پسرم دیدم منظورش موز اسباب بازی بوده
اومدم گفتم اون موز الکیه رو میخواد میگه بهم بدین
حالم از مادرشوهرم بهم میخوره فقط کافیه ببینه من یه جایی نشستم هی حرف مفت میخواد بزنه