تو تاپیک قبلیام هست
من وقتی ازدواج کردم سنم خیلی کم بود کلا عقل تو کلم نبود بخدا دختر بدی نبودم همش سرم تو درسو کتاب بود خیلی درسمخوب بود اما اون وقتا ب یکی از پسرای فامیل علاقه داشتم فقط از دور بخدا حتی رومم نمیشد تو چشاش نگاه کنم اما اون پسره اصلا از من خوشش نمیومد منم چون هم بچه بودم هم احساساتی همش فکرم درگیرش بود شوهرم اومد خواستگاریم برا اینکه اونو فراموش کنم ازدواج کردم😐😐 شوهرمم فامیله
اوایل ک خیلی باهام خوب بود اما بعدش من بازم خریت کردم بچگی کردم گوشی ک افتاد دستم تو فضای مجازی با چن تا پسر حرف میزدم و خب خیانت کردم اما میگم ک همش از سر کنجکاوی و بچگی بود شوهرم وقتی فهمید خیلی داغون شد تا ی هفته فقط گریه میکرد هشت کیلو وزن کم کرد تو یکی دو هفته
حتی مادرم گفت بهش ک جدا بشید قبول نکرد نمیدونم چرا
اما از اون روزا حس کردم علاقش بمن از بین رفت
از اون ب بعدش من عاشقش شدم بخدا اون بار اول و آخرم بود ک با پسر جماعت حرف زدم دیگه هیچوقت این کارو نکردم
با ی مشاور حرف زدم گفت روحیه و ذهن مردا با زنا فرق داره اون بعد خیانتی ک دیده احساسش از بین رفته
بعد اون قضیه ام چن باری بین خانواده ها اختلاف پیش اومد ک بابام پاشو کرد تو ی کفش ک باید جدا بشی شوهرمم از خداش بود من قبول نمیکردم آخرشم ک شد این