ما شانس نداریم
چند هفته رفتم جمعه ها خونش خودم غذا میبردم، سری آخر رفتیم هیچ غذا درست نکرد که هیچ
بعد همش عصبانی شده بود و حرف غیرمستقیم میزد،
یه زن فامیل طلاق گرفته بچش اواره شده اینور اونور، بعد همش هربار میگه اگه من جای مادربزرگ اون بودم هرگززززز نمیذاشتم نوه ام اینطور باشه، یعنی هربار میگه فک کنم آرزوی طلاق منو داره هربارم دست پرمیریم، امروزم میخواد بیاد خونه من چندروز باید اینجا باشه، نمیدونم با چه رویی، البته اون میگه ک... لق این، خونه پسرمه