بابام قبلا با وکالت تام من رفته بود حساب باز کرده بود چک کشیده بود چمیدونم کارای بانکی و دعواهاش،با مشتریاشو حل میکرد
موقع رفتن با فوحشو فضاحت وکالتو براش،باطل کردم
حالا رمزو گم کرده میگه پول میخوای باید بری رمز بگیری چون من گمش کردم
مادرمن هی میگه برو آدمو حوا ثبت نام کن ازدواج کنی بری
حالام این چندماه با خوشی رندگی کردن تا من اومدم پریدن به خودشون برق کم مصرف کنیم ، تو تاریکی میشینن نمیدونم برا حرفای نگفتشون منو بهانه میکنن دادوبیداد میکنن
من واقعا زده بود به سرم اگه حالم خوب بود مرخصی نمیگرفتم بیام خونه
برا افطار یک ساعت تو آشپزخونه بودم
پریدن به خودشون که این یک ساعت ما میخواستین بیایم، بعد افطار رفتم بشینم بشقابامو قابلمه گذاشتم خیس بخوره چه جنگی شد که ظرفاشو نمیشوره
من عمیقا ناراحتم که اومدم خونه
من واااقعا از آدم بی ادب بی فرهنگ متنفرم