میشی و نمیتونی جلوی زبونتو بگیری
هم من هم داداشم نتونستیم و گند زدیم به اعصاب پدر بزرگ و عموهایی که تازه آشنا شدیم باهاشون
وقتی فکر میکنم تنها بابای من تو اون خونه اضافی بوده
توروخدا مامانا بخاطر بچه هاتون خیلی چیزا رو تحمل کنین نزارین غمی که تو چشمای بابام هست تو چشم بچه هاتون باشه
نزارین بشن بچه طلاق
نزارین نامادری اونو ب چشم یه موجود اضافه ببینه 💔🥀
والا شوهر منو دوساله ول کردن مادرم هس نامادری نیس
الان پسرمو دوساله ندیدن
خاله بابا درحدی خوب بوده که بزرگش کرده مدرسه فرستاده سربازی فرستاده
فرستاده کار یاد بگیره
همیشه مراقبش بوده و مثل پسرای خودش مواظبش بوده بعدم که براش عروسی اینا گرفته
مامان بزرگمم بعد طلاق میره ازدواج میکنه همه مهریه و سهم بابامو که از بابابزرگم میگیره رو میره میده ب شوهر جدیده
و بیخیال بابام میشه شاید سالی یبار اومده سرزده بهش همین
الانم بابام فقط با خونواده عموش در ارتباطه اونم چون خالش بااینا همسایه بوده و با پسرعموهاش همبازی
مجلس برگشتن عموش اینا از حج بعداین همه سال با خواده باباش رو ب رو میشه 🙄و اونجا تازه یاد بابام افتادن
اره خیلی
ولی من و داداش بزرگم تحمل نکردیم
بهشون پریدیم
داداشم گفت چی توخودتون دیدین که انتظار دارین بابام بیاد دست بوسیتون
گفت تواین همه سال یبار نپرسیدین این پسر چجوری طاقت اورده الان اومدین که چی بشه
زن عموم گفت باخنده اصلا نمیشناسیمتون
گفتم شماها کی هستین که بخواین بشناسین ؟
اصلا اینقدرمهمین که بخوایم مارو بشناسین
خلاصه که دعوای لفظی جالبی بود
واقعا سخته
