بخاطر اضطراب و استرس ها و مشکلاتی که توی زندگی متاهلی داشتم، اون زمان که خیلی میلرزیدم، بدون اینکه سردم باشه تمام بدنم میلرزید و آشکارا تکون میخورد.
الان که جدا شدم هم یوقتایی همین حالت بهم دست میده. اصلا نمیتونم کنترلش کنم حتی با قرص آرامبخش.
کاش اطرافیانم کمی درک داشتن نسبت به چیزایی که گذروندم.
مادرم که مادره، وقتی نمیتونم غذا بخورم بجای اینکه درکم کنه سرکوفت میزنه که نخور تا زشتتر بشی گونه هات از بین رفته عین مرده ها شدی..... اصلا درم نمیکنه که من بی اشتها شدنم یه روزایی دست خودم نیست، بحران روحی دارم باید به اون اهمیت بده نه فقط غذا خوردنم. من فقط معده ندارم که نگران معده م هست، روان دارم که نابود شده.... وقتی با مشاورم صحبت میکنم مامانم میگه بسهههه اینقدر نشین با مشاور حرف بزن. خوبه که رایگان هست.
خدایا چرا اینقدر درکش پایینه و یک ذره نمیخواد بفهمه من حالم بده من نیاز به درمان دارم من نیاز به خوب شدن دارم، نیازم به اینا خیلی بیشتر از غذا واسه معده ست. چرا منو فقط یه معده میبینه، روح و روانم چی... اونکه میدونه چیا کشیدم....