خالم سر چیز الکی با پدر مادرش بحث کرده حالا اومده خونمون یک ماهی میشه حالا روز اول میگفت من میرم اینجا نمیمونم اتاقمو به کل مال خودش کرده میشنیه رو تخت میوه پوس بکن برام چایی بیار حرفایی زد در مورد خودم به قدریی ناراحتم کرد من کنکور دارم و حضورش واقعا اذیتم میکته تروخدا راه حلی دعایی چیزی بلدین بگیننن بره زودترر خسته شدم واقعااا
خودت باید بهش بگی رک و راست که میخوای تو اتاقت تنها باشی یا مثلا برق اتاق رو شب روشن بذار میخوام درس بخونم
معلومه که مادرت دلش نمیاد به خواهرش چیزی بگه
کاش میتوانستم به زمان تو سفر کنم .. دوباره خندیدنت را ببینم .. بهت میگفتم نگران نباش این حادثه تلخ زندگیت یک روزی فراموش میشه ...ناراحت و غمگین نباش گرچه بزرگ بشی زخم قلبت خوب نمیشه اما وقتی بزرگ بشی حالت خوب میشه ... 💔
مامانم گاهی اوقات خونه نیست بعدش وقتی نیست هعی میگه فلان کن بیسار کن اخه مهمان یه روز ده روز نه انقد ...
خب عزیزم وقتی تو دم دست هستی بهت میگه دیگه خودت باعثشی وقتی ببینه از صبح تا شب سرت تو کتابه و نمیای پیششون دیگه نمیگه امشب بهش بگو من فردا ساعت از ۶ صبح میخوام درس بخونم برق اتاق روشنه اگه میخوای اذیت نشی تو هال بخواب اگه هم سختشه جمع کنه بره خونش وقتی انقدرمونده خونتون اون باید خودشو با شما همراه کنه نه اینکه شما از برنامه هات عقب بیوفتی
میگفتی انقدرخسته ام یکی باید برای خودم بریزه اگه بخوای هیچی نگی اون همینجوری ادامه میده و تو از در ...
بی ادبی نیست ولی درست میگی
من همه حرفا رو میندازم تو خودم انگار نمیتونم بگم یه کیفی خریده بود گفتم این خیلی بانمکه میشه با فلان لباسم سته بتونم قرض بگیرم برم مراسم وقت نمیکنم در اومد گفت اصلا حالا برگشته بودم خونه کیفمو بدون اجازه برده بود