نمیدونم چه کنم
شوهر من با فامیلای من خیلی خوب برخورد میکنه، شغلش اینه که محصولات چوبی درست میکنه، بابام مدرسه غیر انتفاعی داره هر کاری داشتن حتی پیچ بستن، به این زنگ میزدن، اینم کار و زندگیشو میذاشت میرفت کار اونارو انجام میداد
خیلی بهش میگفتم فاصله رو حفظ کن اهمیت نمیداد، چون اخلاق بابامو من میدونستم، بابام یه میز برای مدرسه سفارش داده بود به شوهرم، اینم بهش گفته بود دو هفته ای میدم، همون زمان یه کار دیگه هم دستش بود کارش گره خورده بود ۲۴ ساعت سر کار بود تموم نمیشد، ازین طرفم میگفت بابات یه میز ساده خواسته من یه میز خاص میخوام بزنم و فلان، بعدم میگفت باباتینا تو مدرسه لنگ نیستن بذار این کارم تموم بشه لنگ منن، خلاصه دو هفته شد شش هفته، تابستون هم بود، بابام یه روز تلفنو برداشت هرچی از دهنش در اومد به این گفت، اینم یه کلمه جوابشو نداد، بعد چندماه بابام بیمارستان بستری شد این اومد عیادتش، مامانم پریروز بهم گفت فکر میکردم بعد عیادت همه چی تموم بشه اما بابات گفته ازین به بعد اینو من هر مهمونی ببینم بلند میشم میرم😐
الان من و شوهرم حتی دلخوریمون از خانواده همو به هم میگفتیم ولی این دیگه خیلی بده نمیتونم بهش بگم، مجبورم برای خودم نگه دارم، هر مهمونی مشترکی پیش بیاد بپیچونم خیلی دارم اذیت میشم