جمعه گذشته خونه برادر شوهرم بودیم خانواده شوهرم گفتن به شوخی و خنده میخوایم رمضانه بیایم خونتون نیت ده روز کنیم ده شب یا بیست شب بعد شوهرم به شوخی گفت خب ده شب برید خونه دخترش بیست شبم خونه داداشش(با شوخی و خنده)
داشتیم میومدیم خونه نگو مادر شوهرم اینا به شوهرم گفتن میخوان تهران بمونن الکی میگفت پیش ما عروسا بچه هام (دخترم و شوهرم میگن بمون نرو)در صورتی که شوهر من نگفت اصلا.
همون شبم انگار میخواستن با ما بیان خونمون من گفتم شوهرم اصلا چون خونم تمییز نیست و ...
گفت فردا صب میان احتمالا منم خیلی خسته بودم و حال تمیزی نداشتم و ناراحت که من تحمل ده روز و بیست روز ندارم گرفتم خوابیدم شوهرم گفت نه پنج روز ما پنج روز ابجیش مثلا (در صورتی که میدونم بیان دیگه نمیرن)
تا ساعت نه و ده گفتن رفتن خونه دخترش منم شروع کردم تمیزی ساعت سه زنگ زدم تعارف کنم بیان برای شام مادر شوهر جوابمو نداد پیام دادم شوهرم گفت دیر زنگ زدی و ناراحت بود.
از اون روز سنگینه و عصبانی و پشت تلفن گفت چند ساله هی با اومدنشون مشکل داری حل نکردی طلاقت میدم و ...
منم پیام دادم شرایط نداشتم تازه مهمونام رفته بودن و نیازمند استراحت و رمضانم میخوابم تا ظهر اگه اونا میومدن میگفتن هی میخوابه و حرف و حدیث داشت .
الان یک هفتست شوهرم قهره به بچم میگه غذا و چای و اب ولی شبا میرم بخوابم خودشو نزدیک میکنه و ...نمیفهمم واقعا قهرت چیه بغل کردن و ...چیه