چهار سال میشه ازدواج کردم
با اینکه وضع خانواده خودم خوبه ولی متاسفانه وضع مالی شوهرم خوب نیست
رو راست بگم ازدواجم سنتی بود
اون موقعه من دلم پیش کسی دیگه بود خیلی دوسش داشتم اونم منو دوست داشت ولی خانوادش منو نمیخاستن چون پدرم اعتیاد داره هر چقدر این در اون در زدیم نشد بهم برسیم
منم از علاقه زیادی که بهش داشتم همش میترسیدم کاری کنم هم ابرو خودم هم ابرو خانوادم ببرم
گفتم ازدواج کنم سرد میشم از یادم میره
با این تصمیمم اولین خاستگار که اومد خانوادم صلاح دیدن ازدواج کردم
شوهرم یه ازدواج ناموفق داشته. دوسال متاهل بوده قبل من
مدام خانوادم بهم میگفتن پولدار نیست ولی فقیرم نیست
یه بار شکست خورده بچه طلاقه تو میشی دنیاش هر چی بگی میگه چشم یا همچین کسی ازدواج کنی خوشبخت میشی
منم قبول کردم
الان که ازدواج کردم هر موقعه حرف از زن قبلیش میشه ناخواسته حالم گرفته میشه
از شوهرم بدم میاد مدام فکر میکنم چرا صبور تر نبودم فورا این ازدواج قبول کردم با یه مرد مطلقه اونم چی وضع مالی خوبی نداره
احساس خوبی ندارم به خودم که این ازدواج قبول کردم حس میکنم از سر ناچاری بود
چون فکر میکردم چون پدرم اینجوری کسی دیگه منو نمیخاد
وضع مالی برام مهم نیست
ولی اینکه یادم میاد زن داشته ناخواسته سرد میشم ازش
هر موقع خانوادش بحثی کنن از زن قبلش
من تا یک هفته حالم گرفته میشه با این وجود هیچ وقت به روی خودم نیاوردم که نکنن نقطه ضعف برام
هر وقت شوهرم سمتم میاد یا بغلم میکنه میگم فلانی اینجور بغل کرده
نمیدونم چکار کنم با حس
همیشه باهاش سازگار بودم احترام داشتم ولی نتونستم اونجور که باید باشه دوسش داشته باشم مثل دوست پسر قبلیم
شایدم شوهرم مثل من باشه نمیدونم
کاش یکم بی تفاوت میشدم نسبت به این مسئله ولی نمیشه
راهکاری دارید 😔😔