من ازدواج دوممه ۴سال عقدپسرعمم بودم باخیانتاش وبچه ننه بودنش ریدبه زندگیم ورفت...باهمسرم که خواستگاردوران مجردیم بودووقتی فهمیدطلاق گرفتم اومدخواستگاریم ازدواج کردم مرده خوبیه ولی مشکلاتی هم باهاش دارم که راهه برگشت ندارم مامانم فلجه وماخونه مادربزرگم زندگی میکنیم بابام ولمون کرده بعده مریضیه مامانم رفته هیچ راهی ندارم بخوام دوباره برگردم...خانوادش خیلی خونسردن زمین دارن که گذاشتن واسه فروش که ماعروسی بگیریم ولی الان زمیناراکده کسی نمیخره شوهرمم هرچی داشت ووسیله خریدیم دیگه چیزی نداره واسه کابینت وهزینه عروسی هرچی میگم بیاین یک مهمونی کوچیک بگیریم بریم سرزندگیمون قبول نمیکنن ازطرف خانوادم تهت فشارم مامانم مریضه همش استرس داره اینم بشه مثله قبلی ازدعوای آخرمونم باخبرشدن که بدازبدتر دیگه مشکلم اینه نمیتونم رابطه اولموباهمسرم داشنه باشم تامیادسمتم انقدر دردم میگیره که بیخیال میشه موندم چه خاکی به سرم بریزم ...این تنهاراهیه که مونده واسم
شوهرمم بخاطر شکاک بودن من شده یک آدم عصبی که اصلانمیشه باهاش صحبت کرد کارشم ازدست داده که بدازبدتر خیلی بغض دارم خیلی ۴سال اونجوری الانم اینجوری
@امپراطوریس
به نظرت با این کار شرایط بدتر نمیشه؟
چون الان تنهایی هم سخته دیگه با بچه سخت تره
عزیزم چیزایی میگیا
اصلا نمیتونی رابطه داشته باشی احتمالا واژینیسموسی بعد چطوری میخای حامله شی؟
از طرفی شوهرت بیکاره این خودش یه مشکل بزرگه خب گیرم‌باردارم باشی بعد چجور میخواد خرجشو بده
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
22 ثانیه پیش
25 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
